بازگشت به چراغ 37
 
 
 
سال سوم
شماره سی و هفتم
فوریه 2008 - بهمن 1386

 

 

 

 

 

 گذشته ی من

شروین - ترکیه

 

با نگاهی به گذشته می بینم که از همان سنین اوایل دبستان یعنی همان سن 6 سالگی گرایشات به سمت جنس موافق برایم محسوس می باشد بطور مثال تمایل به همبازی شدن با پسرهای اقوام و محله،پسرهایی که 3-4 سالی از خودم بزرگتر بودند و من همیشه مشتاق فرا رسیدن لحظاتی بودم که با پسرهای مورد علاقه ام در خلوتی قرار بگیرم تا فرد مقابلم با من نزدیکی کند. این مسایل ادامه داشت تا به نحوی که می توانم از شیرین ترین خاطره های سکسی ام (البته منظور همان سافت سکس های کودکانه می باشد) در همان سنین 11-12 سالگی یاد کنم که در مسافرت های خانوادگی با پسرهای اقوام در محیط باز و طبیعت و بدور از چشم والدین صورت می گرفت.

من از ابتدای تحصیل ازسطح هوشی نسبتاً خوبی برخوردار بودم که همین موهبت باعث شد تا دوره تحصیلی راهنمایی خود را در یک مدرسه نمونه شروع کنم؛ مدرسه ای که از نظر کارگاه های فنی و مخصوصا هنری تکمیل بود. علاقه ی من به هنر موجب شد که خیلی از ساعات خود را در کارگاه هنر سپری کنم. همراهی همکلاسی ام در این ساعت های در کارگاه هنر، ما دو نفر را خیلی به یکدیگر نزدیک نمود تا جایی که دوستان از ما به عنوان دو داداش یاد می کردند. محبت مابین ما برای مربیان محسوس بود تا روزی که از سر علاقه فراوان به یکدیگر در فضایی به دور از چشم دیگران شروع به لب گرفتن از هم کردیم و از شانس بد ما مربی پرورشی ما صحنه را دید و با آن برداشت فوق العاده اسلامی و خشک این عمل ما را به عنوان لواط یاد نمود و والدین ما را احضار کرد و ماجرا با آنها در میان گذاشت که نهایتاً به اخراج ما از مدرسه انجامید. به موجب این پیشامد من از سوی پدر مورد ضرب و شتم شدیدی قرار گرفتم.  از آن پس پدرم از من به عنوان یک کونی صفت و به عنوان یک غیر هم خون  یاد می کرد تا به جایی که مرا در سن 16 سالگی از خانه بیرون کرد و من بالاجبار به مادر بزرگم پناه بردم. در همین سنین بود که به کمک اینترنت توانستم با اصطلاحات پزشکی و انگلیسی آنچه هستم آشنا شوم و ارتباطی با پسرهای همجنسگرا همچون خودم پیدا کنم. ولی همه اینها نتوانست مرا به آن آرامش و راحتی خیالی که یک نوجوان 16-17 ساله بدان نیازمند است برساند و باز زمانه کاری کرد که من در منجلاب روحی دیگری غرق شوم. در این مدت که من با دیگر همجنسگرایان ارتباط برقرار کرده بودم زیر ذره بین پدر بودم و حتی تلفن های مرا کنترل می کرد تا روزی که کامپیوتر شخصی مرا چک نمود و از این ارتباط با مشاهده عکس ها و آرشیوهای چتی کاملا اطلاع پیدا کرد و در لحظه ای کاملاQ غافلگیرانه باز مورد ضرب و شتم بسیار شدید قرار گرفتم که در نهایت فرار کردم و به خانه دوستان همجنسگرایی که پیدا کرده بودم پناه بردم. دیگر روزهای آوارگی اوج گرفت تا زمانیکه در سن 18 سالگی دوست پسری برای خودم پیدا کردم که در یک شهرستان دانشجو بود. با او به آن شهرستان رفتم و یک سالی باهم به زندگی ادامه دادیم ولی به خاطر مشکلات مالی و اجتماعی بالاجبار همدیگر را ترک کردیم. فشار روحی شدیدی بعد از این جدایی در من پدیدار شد. از طرفی تنها کسی که از سوی خانواده می توانستم کمی به او اعتماد کنم مادرم بود که درخواست می کرد از هرآنچه  هستم دست بکشم تا بتوانم به خانه برگردم. خب، قبول چنین چیزی از سوی من محال بود. تصمیم گرفتم به دنبال پاسپورت بروم تا از کشور خارج شوم اما سربازی نرفته بودم. اطلاع پیدا کرده بودم که قانون نظام وظیفه ایران به ترانس سکسوالیسم و همو سکسوالیسم از تبصره مریضی های روانی معافی می دهد ولی تهیه مدارک پزشکی نیاز به حضور مادر یا پدر داشت که مادرم پذیرفت این کار را برایم انجام دهد و بعد از اتمام اینکار من مسأله همجنسگرایی  را فراموش کنم و من هم بصورت مصلحتی به دروغ قبول کردم. این کار چند ماهی بطول می انجامید و متأسفانه پدر از ماجرا خبردار شد و پس از پیدا کردن من مرا به زور به بیمارستان ایرانیان در همان تهران برد و به زور آمپولِ خواب مرا بستری نمودند. دکتری بنام صابری پرونده مرا پذیرفته بود که مرا از آنچه که هستم ترک دهد و مرا معالجه کند و معالجه ایشان چیزی نبود جز شوک های الکتریکی(وای........)

هر روز مرا ساعت 5 صبح در تاریکی به طبقه پایین می بردند و بین جوانان دیگر تو صف می ایستادیم بله صف اتاقی که مشاهده آن از پشت شیشه اش واقعاً ترسناک بود.

می دیدم یکی یکی روی تخت می خوابانند و با یک آمپول در دست راست آدم را بیهوش می کنند. بعدش هم سیم های آن دستگاهِ ترسناک را وصل می کردند. من که دعا می کردم زود نوبتم بشود و آمپول بیهوشی را تزریق کنند تا دیگر چیزی نفهمم. بعد از 10-12 ساعت هم که بهوش می آیی و روز به روز حافظه گذشته ات  را از دست میدهی. 10 روز یا شاید هم بیشتر این شوک ها ادامه داشت. من دیگر خودم هم خودم را نمی شناختم. مادرم با گریه مرا از بیمارستان رها ساخت. وقتی من را که مثل یه آدم تازه متولد شده تقریباً بودم به خانه بردند با الفاظ زشتی همچون بچه کونی و چاقالی که از اقوام و مردم محل می شنیدم روبرو شدم تا جایی که افسردگی خطرناکی گرفتم و مواردی همچون خودکشی و خودزنی برایم پیش آمد که دوباره کارم به بیمارستان و شوک کشید. این بار که مرخص شدم باز به سوی خانه دوستان فرار کردم. دیگر هیچی برایم مهم نبود. همیشه تو خیابون پلیس جلوی ما را می گرفت. تقریباً همه فهمیده بودند ما همجنسگراییم و همیشه در معابر عمومی مورد اذیت قرار می گرفتیم و بی مورد بازرسی های شدید بدنی و لسانی می شدیم و من معمولاً درگیر می شدم و کتک می خوردم. اگر جایی دور هم جمع می شدیم  یا پارتی داشتیم می دانستیم بعد از خروج با یه مشت بسیجی و سپاهی روبرو خواهیم شد که یا کتک می خوردیم یا اذیت می شدیم یا بازجویی....

زندگی روز به روز نامفهوم تر و سیاه تر.....

در این مدت همان کارهای سربازی را پیگیری کردم و با تأییدیه هایی که از دکترها گرفتم موفق شدم.

یکی از همین سپاهی ها که همیشه از طرف آنها مورد اذیت قرار می گرفتیم آدرس خانه رفیقم را پیدا کرد و مثل اینکه بی حکم و با زور وارد خانه شده و تمام عکس و فیلم های سکسی و خصوصی من و نیما را برده است. بعد از آن هم آمد و مرا پیدا کرد و با زور به دفتری در خیابان جمهوری برد و با توگوشی زدن(سیلی زدن) از من کتباً تاییدیه گرفت که شخص حاضر در عکس و فیلم ها خود من و دوستم نیما هستیم .جالب این است که یکی از دوستان ایشان با همان لباس یشمی رنگه سپاه وارد شد و ایشان را با نام استوار جدی پور صدا کرد و ایشان از اینکه اسمش برده شد ناراحت شد. بهرحال مرا رها کردند به این شرط که نیما را پیدا کنم و الا تمام فیلم و عکس ها پخش و به دادگاه تحویل بدهند که این امر هم در ایران با اشد مجازات یعنی اعدام روبروست. من آن روز تهران را از غرب به شرق و از شمال به جنوب طی می کردم تا بتوانم راه حلی پیدا کنم. از نیما هم هیچ خبری نبود. استرس حاکم هیچ راه حلی برام جز فرار نمی گذاشت اما پولی نداشتم. زنگ زدم خانه ببینم می توانم کمی از مادرم پول بگیرم یا نه.  وقتی مادرم تلفن را برداشت شروع به فحش و نفرین کرد. می گفت آبروی ما را بردی. فهمیدم که یک کپی از سی دی و فیلم را به پدرم داده اند و پدر گفته خودش شخصاً مرا هرجا ببیند می کشد. من هم به کمک یکی از دوستان به شیراز رفتم تا کمی پول به کمک دوستم تهیه کنم و از کشور فرارکنم. پس از تهیه پول به ترکیه آمدم و  خودم را به UNHCR معرفی کردم.

الان 3 ماهی هست  که خودم را معرفی کرده ام و خبری از تاریخ مصاحبه نیست و هربار مراجعه می کنم جوابی ندارند. می دانم شرایط زندگی در وان را از طریق رسانه ها و پناهندگان شنیده اید، شهری که از آن به نام جهنم یاد می کنند. سه بار خانه ای اجاره کرده ام، و ترک ها به خاطر مجرد بودنم از خانه بیرونم کردند تا جایی که همان مقدار پولی که داشتم به اتمام رسید. شب ها از سرما و لرزیدن خواب نداشتم و بارها نان خشک هفته ی پیشم غذایم شده است. اگر به پلیس مراجعه کنم و از مشکلاتم بگویم مرا با خنده و تمسخر از دفترشان بیرون می کنند و اگر روزی از جایی بازرسی به جهت کمک به من و هم نوعان من اینجا بیاید فقط می گوید صبور باشید و همین.

افسردگی خطرناک من به سوی من بازگشته و باز من به خودزنی پرداختم و فکر خودکشی مرا دربرگرفته. نمی خواهم از ضعف نفس حرف بزنم می خواهم اوضاع بد روحی و سختی زندگی در این شهر را برای من و هم نوعان من بیشتر جدی بگیرید.

 

 

 

 

                                                          بازچاپ مطالب نشریه چراغ تنها با ذکر ماخذ آزاد است                                                                                                                            بازگشت به چراغ 37