بازگشت به چراغ 37
 
 
 
سال سوم
شماره سی و هفتم
فوریه 2008 - بهمن 1386

 

 

 

 

 

 مراقب زیر پایتان باشید!

مورچه

مورچه کوچک است. فقط راه می رود. ده بار از دستش می افتد اما خسته نمی شود.

murkuchulu@hotmail.com

 

شاهین:

کاش هرگز سهراب را نمی خواندی

هرگز بهانه به دستم نمی دادی

چشمان داغ و سیاه-ات را به من نمی دوختی

شمعدانی طاقچه ی اطاق-ام را نمی کُشتی

باران را بهانه ی عشق نمی کردی

پائیز را دوست می داشتی

بر سر قرار می ماندی

*

کاش شاعرها شعر نمی گفتند

ما می گفتیم

گل ها زود نمی مردند

ما می مردیم

 

گفت عادت گل ها مرگ را بهانه کردن است

نبود، تو کردی

کاش نمی کردی

 

سال های سال هر صبح به صبح یا شب به شب

هر وقت لیوان آبم را سر می کشیدم

ته-اش را پای شمعدانی ام می ریختم

کاش آب را از گلویم نمی گرفتی

تو رفتی، شمعدانی من خشک شد.

کاش این ها را نمی نوشتم

کاش می خواندی

 

 

 

 

 

salam morche kocholo jon,
emshab ke cheragh ro baz kardam sherhat ro ham khondam,
che khialhaye khosh rangy!
che fekrhaye nazoke ghamnaki !
ba khondane kalamehat dar atre jadoyi khial pichidam, ba on yeki shodam va ta labeye shadi va gham safar kardam ....
nafaset garm va asemone ehsaset saaf va abi va pare parvazet dar on asemon gostardeh bad!
damet garm!
zende bashi va ba ham va hamdel bemonim elahi !
 
cheers
aidin

آیدین:

کار شاعر شعر گفتن است

من شاغل نیستم. بیمه ی بیکاری هم ندارم

اگر سیاه و خاکستری زیبا نباشند خیال هایم خوش رنگ نیست

 

گفتی نازک غمناک! فکرهایم ضخامت ندارند، کولیس هم ندارم. نازک نگو، تیز مناسب تر است پوست-ام را پاره کرده، خون می آید. غمناک بودنش را هم از عصر جمعه قرض گرفتم. توان صاف کردن بدهی-ام را هم ندارم. وام قرض الحسنه می خواهم.

می دانی، آسمان صاف را دوست ندارم. اصلا با برهنگی کنار نمی آیم. دوست دارم چشمانم برود برود برود برود از لابلای حجاب ها بگذرد بگذرد بگذرد بگذرد تا ببیند. می دانی، پوشش مرموزی می آورد. صاف نداریم.

می گویند صاف مثل کف دست اما تا به حال کف دست راه رفته ای؟ وقتی کف دست راه می روم چه چاله هایی که ندارد. اه چه دروغ هایی!

می گفتم، حجاب را دوست دارم چون برای رسیدن به چیزی بر می داریم-اش. به آن که رسیدیم باز هم می خواهیم بیشتر برویم. به آدم می رسیم می رویم می رویم داخل می رویم به فکر می رسیم باز هم می رویم می رویم تا همه چیز را عریان کنیم. وقتی تمام رمز و رازها را فهمیدیم باز هم می رویم. می رویم اما این بار بدون خداحافظی.

آسمان صاف را دوست ندارم چه رسد به آبی بودن-اش. ابر خاکستری و سیاه چنان حجاب پنجره ی اطاقم شده که رنگ ها یادم رفته اند.

آیدین، قهوه ی تلخ خورده ای؟

 

Such a beautiful poem. I love it!
Thank you,
Navid

نوید، این شعر نیست. باید یک کلمه ی دیگر پیدا کنیم. برای زیبا بودنش هم باید فکر کنم. باید دفترچه ی خاطراتم را از اول بخوانم. بعد تصمیم بگیرم.

 

 

 

 

 

 

                                                          بازچاپ مطالب نشریه چراغ تنها با ذکر ماخذ آزاد است                                                                                                                            بازگشت به چراغ 37