بازگشت به چراغ 37
 
 
 
سال سوم
شماره سی و هفتم
فوریه 2008 - بهمن 1386

 

 

 

 

 

حدود (HUDÛD)

فيلمنامه ای از  فدريکو آريو

www.hudud.be

 

برداشتی آزاد از یک داستان واقعی

 

کوتاه شده ی داستان:

شايان و همايون دو ايرانی پناهجو، چشم براه اجازه اقامت قانونی خود در بلژیک هستند. از چند ماه پيش به همراه پانزده ايرانی ديگر در کليسايی در مرکز بروکسل ساکن شده اند. پس از چند هفته گفتگو و مذاکره، نيروی پليس از سوی اداره رسيدگی به امور خارجيان در محل حاضر می شود تا اين خارجی ها را برای بررسی نهايی وضعيت پناهندگی آنها، به بازداشتگاه پلیس برده و در صورت لزوم آنها را به کشور ايران بازگرداند.

در اوج نااميدی، همايون و شايان در آخرين تلاش خود برای به زير سؤال بردن کشوری که در آن حقوق بشر به بازی گرفته شده، با جرأت تمام از خرطوم يک جرثقيل بالا می روند.

 

« من فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند

 و کسی از اين رو حق ندارد تا آنها را بیازارد.

من فرمان دادم که هيچ خانه و بنايی ويران نشود.

من پيمان پا برجايی آشتی، آرامش برای همه مردم را دادم.

من به رسميت شناختم، حق هر کس را برای

 زندگی در آشتی و صلح در کشور برگزيده اش... »

کورش بزرگ، نخستين پادشاه پارسيان، بنيان گزار نخستين منشورحقوق بشر

 

 

1. روز - کليسا

پرتو خورشيد از ميان شيشه های کليسا به درون می تابد. می بینیم که در داخل کليسا محوطه ای به خوابگاه تبديل شده. تشک ها در کنار ديوار پهن شده اند. چندين نفر سر پا ولی ناتوان، تعدادی افراد ضعيف بستری شده، چهره پيرمردی بيمار.

کمابيش در کليسا بيست ايرانی پناهجو در انتظار اقامت قانونی مسکن گزيده اند. اين را از شعارهايی که روی پارچه آويزان شده روی ديوار نوشته اند می شود فهمید.  

«نه بلژيک – نه ايران- پس کجا؟»

در يک گوشه ميزهايی چيده شده که روی آنها مواد خوراکی و قهوه وجود دارد. فعالان جوان سازمان عفو بين الملل (قابل شناسايی از روی تی شرت)، مشغول پخش مواد خوراکی هستند. شماری از ايرانيان در حال صف کشيدن برای دريافت صبحانه می باشند. يکی از آنها  جوان بيست ساله ای به نام شايان است. روی گونه ی راست شایان جای زخم کهنه ی یک به جا مانده است. دختر جوانی یک برش نان و یک لیوان قهوه ای به شايان می دهد و به او لبخند می زند.

 

دختر: بفرماييد شايان

شايان با اندکی خجالت لبخند می زند و تکه نان را می گيرد، و با لهجه ای بيگانه به فرانسوی می گويد:

شايان: (با دوری جستن از نگاه کردن به دختر) مرسی، کاتارينا.

 

روی يک تخت، مادر جوانی نوزاد چند هفته ای خود را در آغوش می گيرد و به او شير می دهد. در وسط کليسا سه بچه در حال بازی کردن هستند. روی يکی از تختها پيرمرد بيماری در حال "مداوا شدن"  بدست کشيش می باشد، مردی حدود سی ساله. زنی سطل کوچک پر از آب و اسفنجی را می آورد. کشيش پيشانی مرد را با اسفنج تر و خشک می کند. او از زن می خواهد تا ترجمه کند.

کشيش: بهش بگوييد که باید غذا بخورد.

زن به زبان فارسی به مرد می گويد: فرزاد، تو بايد غذا بخوری!

با تکان دادن سر، رد می کند، و به فارسی می گويد: من تا زمانی که اقامتم را نگيرم، غذا نمی خورم...

زن برای کشيش ترجمه می کند.

زن: او نمی خواد تا زمانی که برگه هاشو بگيره غذا بخوره. حتی اگر به قیمت جانش تمام شه.

کشيش به مرد نا اميد نگاه می کند.

گوشه ای از کليسا برای شستشو در نظر گرفته شده. همایون، مردی کمابيش چهل ساله، مشغول اصلاح صورتش مقابل آينه ای کوچک که به ديوار آويزان شده می باشد. لاغر اندام است. برای آخرين بار تيغ را روی پوستش می کشد، سپس ريش تراش را کنار سطل می گزارد و آب به صورتش می زند. ناگهان درهای کليسا باز می شود و مردی هراسان، دوان دوان وارد می شود و با صدای بلند به فارسی می گويد: پليس داره می ياد...

کشيش سرش را به سوی در می چرخاند، با ديدن هيجان مرد ديگر، پيرمرد بيمار را به زنی سپرده و از جا بر می خيزد. خود را به مردی که ناتوان از توضيح دادن می باشد، می رساند.

کشيش: آرام باش امين.

امين (به زبان فارسی): پليس داره مياد ما رو به ايران برگردونه !

کشيش گفته های او را نمی فهمد. همهمه ای در حال جان گرفتن است. آنهايی که چيزی نشنيده اند می خواهند بدانند چه اتفاقی در حال افتادن است. امين از نو چيزی را که ديده است، برای مردی که نزدیک اش ایستاده بازگو می کند. افراد داخل کلیسا خشمگين اند، بچه ها ترسیده اند. کشيش با دودلی در حال وارسی کردن دقيق واکنش همگان است. همايون در حالی که دارد پیراهنش را تنش می کند، نزديک می شود.

همايون (در حال ترجمه کردن برای کشيش): او چند تا ماشين پليس را ديده که به این طرف می آیند.

کشيش به امين نگاه می کند.

کشيش (با تعجب): مطمئن هستی؟

امين با هيجان سرش را پايين و بالا می کند. اندکی دورتر شايان متوجه  اوضاع شده، قهوه اش را روی ميز کوچکی می گزارد، تکه نانی را گاز زده و  ته مانده اش را در جيب می گزارد. پيش می رود و پلاکارد روی ديوار را که روی آن « نه بلژيک، نه ايران، پس کجا؟ » نوشته شده است، کنده و بسوی در خروجی می رود. همايون، شايان را در حال کندن پلاکارد می بيند و از در خارج می شود. کشيش در حال نگاه کردن به ايرانيان غافلگير شده می باشد و در نهايت تصميم به واکنش می گيرد،  او به سوی يکی از جوانهای سازمان عفو بين الملل می رود.

کشيش: برو از انبار طناب بيار.

همايون، کنجکاوانه از گروه دور می شود و به سوی در می رود.

 

2. روز – روبروی کليسا

همايون از دور ماشينهای پليس را که در حال نزديک شدن هستند را (شنيده و) می بيند. شايان با يک تصميم ناگهانی، مستقيم به سوی جرثقيلی در آن نزديکی پيش می رود. همايون با مکثی به کليسا که در پشت سرش قرار دارد، نگاه می کند، سپس سرش را به سوی شايان که در حال رفتن به سوی کارگاه است، می چرخاند. او دوباره حرکتش را به سوی شايان از سر می گيرد. شايان پيش می رود و شروع به بالا رفتن از نخستين ميله نردبان جرثقيلی می کند. همايون پشت سر او می رسد.

همايون: داری چيکار می کنی؟

شايان جواب نمی دهد.

پس از لحظه ای تامل، همايون که نزديک شدن ماشین های پليس را می بیند، به نوبه خودش تصميم به بالا رفتن می گيرد. اينچنين، سايه کوچک آنها که در حال بالا رفتن از يک جرثقيل که در وسط کارگاهی به موازات ساختمان دادگستری افراشته شده است، ديده می شود.

 

3. روز- جرثقيل

شايان به بلند ترين نقطه جرثقيل می رسد و می ايستد. نزديک يکی از پايه های جرثقيل رفته و مشغول آويزان کردن پلاکارد از پايه می شود. چند لحظه بعد همايون به او می پيوندد، نفس ها در سينه حبس می شود.

همايون: چه فکر احمقانه ای تو سرته؟

او بهش نگاه می کند.

شايان: من از فرار کردن خسته شدم! نمی خوام به ايران برگردم.

همايون سرش را برگردانده و به فضای خالی زير پايش نگاه می کند، سرش گيج می رود. شايان به آويزان کردن پلاکارد ادامه می دهد. روبروی کليسا، ماشينها و کاميونت های پليس در برابر درهای ساختمانی که کشيش یکی یکی می بنددشان، توقف می کنند و اينچنين جلوی ورود کسانی که می خواهند به درون مکان مقدس بروند، را می گيرند.

 

4. روز- مقابل کليسا

دهها پليس از کاميونت ها خارج می شوند. ماشين مجللی کنار کليسا توقف می کند و مردی با لباس شيک از آن خارج می شود، به نظر می رسد يکی از نمايندگان اداره امور خارجيان باشد. او به کشيش کنار در نزديک می شود.

نماينده (با چهره  کمی در هم رفته): روز بخير پدر من، پيش از همه چيز پوزش من را برای قرار دادن شما در اين وضيعت، بپذيريد، ما از سوی اداره امور خارجيان ماموريت داريم تا اين افراد را به مرکز انتقال بدهيم.

کشيش: من به شما اجازه ورود به خانه خدا را نمی دهم. اين افراد به کمک ما نياز دارند و دولت بلژيک تمايلی در کمک به آنها نشان نمی دهد.

نماينده: من نظر شما را درک می کنم، اما اين در اختيار شما نيست که برای سرنوشت اين افراد تصميم بگيريد.

کشيش (به چشمهای او خیره می شود): و همچنين در اختيار شما نيست، که برای آنها تصميم بگيريد. اين افراد هيچ چيزی ندارند، حتی اميد! شما نمی دانيد اين افراد چه بدبختی هایی را در کشورشان تحمل کرده اند! راحتشان بگزاريد! يا چيزی را که از شما می خواهند، به آنها بدهيد!

نماينده اداره امور خارجی ها، لحظه ای وضيعت را سبک سنگين می کند.

نماينده (با صدای جدی تر): من ديدگاه شما را درک می کنم، اما شما بايد بگذارید ما قانون را اجرا کنيم وگرنه مجبور به استفاده از زور خواهيم شد، چيزی که من مایل نیستم اتفاق بیفتد. شما بايد بدانيد که نمی توانيد اين افراد را بيش از اين در کليسايتان نگه داريد!

از دور صدای شايان را که به فارسی فرياد می کشد، می شنويم. اما فرياد او در فضای پر سروصدای عمومی، محو می شود.

کشيش: اداره امور خارجی ها برای دادن برگه های آنها، توجه لازم را نشان نمی دهد!

نماينده: گوش کنید! وضيعت پيچيده تر از آن است که شما فکر می کنيد!

پليسی به نماينده و کشيش نزديک می شود.

پليس (نگران): قربان، وضيعت داره پيچيده تر می شه، دو تا از پناهندگان از جرثقيلی که در کارگاه مجاور است، بالا رفته اند.

همانجا، نماينده اداره امور خارجی ها و کشيش، سرشان را به سوی جرثقيلی که روبروی ساختمان دادگستری است، می چرخانند. آنها دو مرد نشسته بر فراز جرثقيل را می بينند.

 

5. روز- کليسا

در داخل کليسا، چهار مرد گالن های کوچک بنزين را آماده کرده، به در پشتی حياط نزديک می شوند. زنان و بچه ها نگرانند، اکثر آنها در یکی از سالن های کليسا جمع شده اند. زنان، همسرانشان را در حال ريختن بنزين بر سرشان می بينند و تلاش می کنند جلوی آنها را بگيرند، اما مردان تصميم خود را گرفته اند. در محل شستشو، مردی حدود چهل سال روبروی آينه ايستاده است و لبانش را با نخ و سوزنی می دوزد. کمی دورتر در گوشه ای پيرمردی بيمار، روی فرشی به سوی قبله زانو زده است و دعا می کند که خدا آنان را از اين مصيبت وحشتناک نجات دهد.

 

6. روز- جرثقيل

همايون، نشسته بر سطحی صاف، به سختی، سعی در روشن کردن سيگاری دارد، باد هر بار آتش کبريت را خاموش می کند. بالاخره پس از چند بار، موفق می شود سیگارش را روشن کند. دود سيگار را به روبرو فوت می کند. در کنارش شايان نشسته است و بدون گفتن کلمه ای به منظره روبرو می نگرد، منظره ای جذاب در برابرشان است. روی زمين افراد پليس هنوز مقابل درهای کليسا منتظرند. شايان سرپاست، صد قدم به روی سکوی جرثقيل پيش می رود.  در انتها می ايستد. به روبرو نگاه می کند. پشت سرش صدای همايون را می شنويم که می گويد :

همايون: حالا چيکار کنيم؟

شايان: صبر می کنيم !

همايون پکی به سيگارش می زند.

همايون: منتظر چی هستيم؟

شايان: نمی دونم. منتطر می شيم.

همايون دود سيگارش را فوت می کند و می گويد : بيا بشين!

در آسمان دسته ای پرنده بسان دايره ای در حرکت، پرواز می کردند. شايان به همايون نزديک می شود و کنارش می نشيند.

همايون: باید می دونستیم که پلیس میاد. نمی تونستيم تا آخر عمرمون اينجوری اینجا بمونيم، اين راهش نيست.

شايان: اونا به جای اينکه ما رو به زندون بندازن، بايد اقامتمون بدن. ما که جنايت نکرديم.

يک لحظه سکوت.

همايون: چند وقته تو بلژيکی؟

همايون به شايان نگاه می کند. شايان لحظه ای پيش از پاسخ دادن، می انديشد.

شايان: هفت ماهی ميشه.

همايون: تو چه جوری اومدی؟

شايان: تو اطلاعاتی هستی يا چی؟! برا چی اينهمه سوال ازم می پرسی؟

همايون: فقط می خوام دليلشو بدونم، همين. بخاطر تو صد متر بالای زمينم. حقمه بدونم چرا، نه؟!

شايان (کمی عصبی): من که ازت نخواستم دنبالم راه بيفتی و بيايی بالا. خودت اومدی.

شايان سرش را برمی گرداند، همايون پاسخی نمی دهد، پک آخرش را به سيگارش می زند، و ته سيگارش را پايين می اندازد. لحظه ای سکوت پيش از اينکه شايان آغاز به تعريف کردن داستانش بکند.

شايان ( آرام آرام داستانش را با راهی که آمده است، آغاز می کند.): من از راه زمينی به ترکيه رفتم و تا يونان ادامه دادم.

به اندازه کافی سخت بود، اما بالاخره رسيدم. اونجا تونستم يه پاسپورت جعلی جور کنم تا سوار هواپيما بشم و فرودگاه که رسيدم، مامورهای گمرک گرفتنم.

لحظه کوتاهی سکوت.

شايان: تو چی؟

همايون: من ده سالی ميشه که اومدم اينجا و هنوزم هيچ برگه ای ندارم. فکرم نمی کنم که يه روزی هم بگيرمشون. (يه لبخند کوچک) شنيده بودم که بلژيک سرزمين آزادی ست. گمونم همه مون اشتباه کرديم.

با گفتن این، لبخند می زند و لحظه ای به گردن بند شايان که نمادی زرتشتی است، خيره می شود.

شايان: برا چی بيرون اومدی؟

همايون دوباره پکی به سيگارش می زند.

همايون: فکر کنم به همون دليلی که همه مون داريم.

شايان: کدومش؟

همايون: نميخوام دونه دونه برات مثال بزنم که... تو بهتر می دونی تو مملکتمون چه خبره !؟ واِلا تو هم اينجا نبودی...

شايان: خب آره می دونم. ولی دليل خاصی برای اومدنت نداری؟

همايون: خب آره. همين که نخوايی عقايد زوری رژيم سياسی که سرکارَ رو قبول نکنی، خودش دليل خوبی نيست؟

همايون: تو چی؟ آقا، من می پرسم! واسه چی راهتو گم کردی و اومدی اينجا، بلژيک؟

به نظر می آيد باد قصد جاری ساختن اشک در چشمان شايان کرده است.

شايان: من بايستی فرار می کردم. اگه به ايران برگردم، می ميرم.

همايون سرش را با تعجب از پاسخی که دريافت کرده، به سوی جوان برمی گرداند. شايان اشکِ روی گونه اش را پاک می کند. او به نمای شهر در برابرش نگاه می کند. در گوشش صدای زنگ کليسا به اذان تبديل می شود، مناظر دگرگون می شوند و تبديل به نمايی از تهران می شوند.

 

Flash-Back

7. شب- آپارتمان فرهاد

حدود سی نفر، بيشترشان پسر و کمابيش ده تا دختر، در آپارتمانی جشن گرفته اند و مشروب می نوشند. صدای موزيک از محوطه بيرون می رود. پسر ها و دختر ها در حال رقصند. دو پسر روی يک مبل نشسته و همديگر را می بوسند. دختر ها موهای باز و آرايش تند کرده اند. يک دگرجنس شده با مرد جوانی گفتگو می کند. پسر ها با آخرين مد، لباس پوشيده اند. زنگ به صدا در می آيد و مرد جوانی برای باز کردن در می رود. به دنباله، شايان را می بينيم که چند سال جوانتر است. او وارد می شود و هديه بسته بندی شده را به پسر می دهد و تولدش را تبریک می گوید.

شايان: تولدت مبارک، فرهاد.

فرهاد: مرسی شايان.

پسر به او لبخند می زند، هديه را می گيرد و لبهايش را می بوسد.

شايان: هدايت اومده؟

فرهاد: آره، بايد دور و بر بار باشه.

هدايت، پسر جوان نوزده ساله ايست که نزديک ميزی به همراه پسر ديگری که ليوان مشروبی را می نوشد، ايستاده است. پسر ديگر تمايل خودش را به هدايت نشان می دهد. او هم بدش نمی آيد. شايان وارد می شود و او را نزديک ميزی که رويش مشروب است، در حال گفتگو کردن با پسر ديگر می بيند. شايان به هدايت که به او لبخند می زند، نزديک می شود. شايان به پسر ديگر که به او لبخند می زند و در حال ترک کردن آندو می باشد، سلام می کند.

شايان: دلم می خواست زودتر دوباره ببينمت، دلم برات تنگ شده بود!

هدايت: منم همينطور!

هدايت يک جا ليوان مشروبش را می نوشد.

هدايت: مشروب می خوری؟

شايان: نه، مرسی. می دونی که من مشروب نمی خورم.

هدايت دست شايان را می گيرد و او را به راهرويی که آرام تر است، می برد. دو پسر همديگر را در آغوش گرفته، سپس با مهربانی همديگر را می بوسند. هدايت کمی به عقب رفته و به چشمان او نگاه می کند، او هنوز دست شايان را در دست دارد و لحظه ای بدون حرف به او نگاه می کند.

شايان: چی شده، به نظر عجيب می آيی.

هدايت: هی چی، چيزيم نيست!

شايان: نه، من می دونم که می خوايی بهم چيزی بگی.

هدايت: الان وقتش نيست که راجع بهش صحبت کنيم. بهتره جشنمونو ادامه بديم. يالا بريم.

او شايان را به سوی جشن می کشاند ولی شايان مقاومت می کند.

هدايت: باشه، اگه اصرار داری. من بايد راجع به يه موضوع مهم باهات صحبت کنم. بيا!

هدايت به سوی در اتاقی می رود. آنها وارد می شوند و در را پشت سرشان می بندند. هدايت کمی پريشان بنظر می رسد.

شايان : يالا بگو ديگه!

هدايت: برا خانواده م عجيبه که هنوز دوست دختر ندارم. اونا می خوان که من ازدواج کنم. ديروز، دختر عمومو از اصفهان اينجا آوردن و مشغول روبراه کردن همه چی واسه ازدواجمون هستند.

شايان جاخورده است.

شايان: تو که آره نگفتی؟ تو که نمی خوای ازدواج کنی!؟

هدايت پکر شده است.

هدايت: گوش کن، من حق انتخاب ندارم!

شايان: البته که تو حق انتخاب داری! تو نمی تونی با من اين کارو بکنی، هدايت! فکر می کردم که رابطه مون جدی بود. من بهت وابسته ام. دوستت دارم. هدايت به فکر فرو می رود.

شايان: بيا از اينجا بريم! همين الان! من به اندازه کافی پول جمع کردم که از اينجا بريم. تو هميشه می خواستی که باهم بريم ترکيه! بريم ديگه! همين حالا!

هدايت: اين خواسته واقعی نيست، شايان! من نمی تونم بيام! می خوای بريم اونجا چيکار کنيم!

چند لحظه ای سکوت

فکر نکن بخاطر اينکه من ازدواج می کنم ديگه نبايد همديگرو ببينيم. ما ميتونيم بازم همديگرو ببينيم، قايمکی... منم خيلی بهت علاقه دارم و دلم نمی خواد که رابطه مون تموم شه.

شايان چشمانش را لحظه ای می بندد. هدايت دست شايان را در دستش می گيرد و آنرا می فشارد. پشت در اتاق، درون آپارتمان، سرو صدای شکستن در و فرياد جمع به گوش می رسد. شايان و هدايت از ماجرا شگفت زده شده اند.

هدايت: چی شده!

صدای مردان که با فریاد دستور می دهند می آید. هدايت لای در را بازکرده و نگاهی می اندازد. می بيند که همه پريشان و نگران هستند. ماموران پليس را می بیند که به همراهی ملايان در حال دستگيری مهمانان هستند. یکی از ماموران (؟) را دستگير می کند و او را به زمين اندازد. يکی از ماموران پليس به سوی اتاق نگاه می کند و در را در حال بسته شدن می بيند. هدايت در را می بندند و آنرا قفل می کند.

هدايت: لعنتی، بسيجی ها هستن. بايد فرار کنيم!

او به سوی پنجره اتاق که باز است، می دود، تصميم می گيرد فرار کند. آنها طبقه ی اول هستند و هدايت نخستين کسی است که از پنجره می پرد. پشت در اتاق ماموران فرياد زنان کوشش در شکستن و باز کردن در می باشند. شایان به زمين نگاه می کند، و پيش از پريدن اندکی دودل است و بالاخره خود را بيرون می اندازد.

 

8. شب- خيابان

چهار مامور، به پشت ساختمان می رسند و آنها را در حال فرار می بينند. به دنبال آنها می دوند. شايان و هدايت وحشت زده هستند، آنها در کوچه باريک پشتی در حال فرار می باشند. در يک چهارراه از يکديگر جدا شده و هر کس به سويی می رود. چهار تن از ماموران هنوز بدنبال آنها هستند. يکی از آنها از ديگران جدا شده و به دنبال هدايت می رود. دو تن ديگر به دنبال شايان در حال تعقيب می باشند. او وارد کوچه ديگری می شود و با هر چه در توان دارد می دود. او کمی پيشی می گيرد. شايان دست از دويدن نمی کشد، او وارد چهارراه ديگری می شود، سپس به سوی کوچه ديگری می رود. سر پيچ يک خيابان، با يکی از ماموران رودررو می شود و مامور او را به زمين هل می دهد. شايان به زمين می افتد. دو مامور ديگر از راه می رسند و شروع به لگد زدن به سر و صورتش می کنند. شايان از درد فرياد می کشد.

 

9. روز- خانه شايان

مردی حدود پنجاه ساله، روی مبلی در وسط سالن نشسته است و در حال کشيدن قليان به تلويزيون نگاه می کند. روی ديوار تابلويی که نمادی از فلسفه زرتشتی است، آويزان است. در برنامه اخبار تلويزيونی، پخش زنده اعدام هشت تن که در يک بار زير زمينی در تهران دستگير شده اند را نشان می دهد. شايان نزديک آشپزخانه، سر پا به در تکيه داده و به اعدام نگاه می کند. چشمان هر هشت مرد را بسته اند، اما شايان هدايت را شناسايی می کند. مادر وارد سالن می شود و سينی چايی را با سه فنجان روی ميز کوچکی در سالن می گزارد. نيم نگاهی به تلويزيون کرده و گزارش اعدام را می بيند. گزارشگر دليل اعدام مردان محکوم شده را بيان می کند.

مجری: نيروی انتظامی در عملياتی، يک بار زيرزمينی که محل تجمع  همجنس بازان بود را از ميان برد...

مادر به پسرش نگاه می کند و چشمان شايان را که پر از غم و ترس می باشد، می بيند. بنظر می رسد که او راز پسرش را می داند. همزمان، جلادان، قربانيان را با بالا بردن بازوی جرثقيل اعدام میکنند، طناب دور گردن. آخرين تصوير تلويزيون، پاهای يکی از محکومين آويزان شده را در هوا، نشان می دهد.

گذر پاهای آويزان شده در هوا و برگشت به حال.

 

10. آغاز شب- جرثقيل

تراولينگ به سمت عقب و روی پاهای آويزان، لحظه ای يک جفت پا کنار ديده می شود، بعبارتی پاهای شايان و همايون، که در انتهای جرثقيل نشسته اند. شايان، غرق در افکارش به فضای خالی می نگرد، همايون چند لحظه با اضطراب به او نگاه می کند. شب در راه است، خورشيد در افق شهر، درحال غروب کردن است. ماه تمام (نصفه) در آسمان ديده می شود.

همايون: داستان، واقعيه ؟

شايان با سرش تاييد می کند.

شايان (تو ذوق خورده): معلومه که حقيقت داره!

همايون (با تعجب): با اينحال بازم درخواستتو رد کردن ؟

شايان: آره، من که شانس ندارم. بدبختانه داستانمو به يه ايراني ديگه تو کمپی که بودم تعريف کردم، اونم کيس خوبی که بلژيک قبول کنه نداشت، ورداشته داستان منو واسه خودش گفته. مصاحبه ش چند روز قبل از من بود و ... (سرخورده) ... اون قبول شد، منم يه دروغگو شدم. شايان از جيبش تکه نان را درمی آورد، نيمه آنرا به همايون می دهد. همايون گازی به نان زده و شروع به جويدن آن می کند.

 

11. آغاز شب- روبروی کليسا

-تصاوير تلويزيونی-

مونتاژ اخبارتلويزون. دوربين روی شانه.

نيروی پليس، ايرانيان را با خشونت وادار به خارج شدن از کليسا کرده و آنها را بدرون مينی بوس می برد. نيروی پليس به زور وارد کليسا شده و با باتومهای برقی*، به ايرانيانی که در حال دفاع از خود می باشند، شوک برق می دهد. روزنامه نگاران در محل حاضر شده و از رويدادها گزارش تصويری تهيه می کنند. يکی از روزنامه نگاران، زنی کمابيش سی ساله، پاسکال بورژو، رويدادها را رو به دوربين بازگو می کند.

روزنامه نگار: از چند ماه پيش ايرانيان پناهجو، در کليسای مينيم (minime) نزديک دادگستری بروکسل، جمع شده اند. کمابيش پنجاه مرد و زن، خانواده های بچه دار، از کشورشان به اميد پيدا کردن سرزمينی که آنها را بپذيرد، گريخته اند. چهره کشيش که خسته است و به دست مأموران از مقابل در کنار کشيده شده ديده می شود. مردان دست بند زده شده به درون کاميونت ها برده می شوند. پليس ها بچه های کوچک را در آغوش می گيرند، و زنان به سوی کاميونتهای ديگری برده می شوند.

همايون، در حالی که روی جرثقيل نشسته است، به فارسی غر می زند و می گويد که راحتشان بگزارند.

 

روزنامه نگار: دو مرد به بالای جرثقيلی رفته اند، اگر در بيست و چهار ساعت آينده، وضيعت آنها بدست دادگستری از حالت غير قانونی به قانونی شدن تغيير نکند، آماده پريدن به پايين هستند. ما در برابر نماينده اداره امور خارجيان هستيم. او به سمت راست خود می چرخد، حرکت دوربين و آشکار شدن مرد نماينده.

روزنامه نگار: نخستين واکنش شما در برابر اين ايرانيان چه خواهد بود؟

نماينده: پيش از همه چيز، هر يک از موارد را بررسی می کنيم. ما با دولت ايران برای شناسايی هويت آنها رايزنی خواهيم کرد. اين به معنی تائيد هويت ايرانی آنها و در صورت نياز  فرستادن مدارک مسافرتی برای بازگرداندن آنها می باشد.

روزنامه نگار: آيا در اين صورت خطر جانی آنها را تهديد نخواهد کرد؟

نماينده: آيين دادرسی ويژه ای برای ايرانيان نيست و هيج ضمانت ويژه ای نيز در مورد شرايط امنيتی در صورت بازگردانده شدن آنها وجود ندارد. اما ما آيين هميشگی را درباره آنها اجرا می کنيم.

روزنامه نگار: (در حالی که با خود گفتگو می کند، دوربين به سوی نماينده می چرخد) سازمان عفو بين الملل، بسيار نگران کسانی است که بايستی بازگردانده شوند. ايران در أس ليست کشورهايی است که قوانين جهانی حقوق بشر را ناديده می گيرد و برگرداندن اين افراد به کشورشان، جايی که خطر خشونت و ناديده گرفته شدن قوانين حقوق بشر در آن آشکار است، همانند يک واکنش غير انسانی و آسيب زننده می باشد. اگر آسيبی به آنها وارد شود، کشور بلژيک از سوی کميته حقوق بشر اتحاديه اروپا در استرازبورگ، محکوم خواهد شد. پاسکال بورژو

کشيش خسته و نااميد روی صندلی نشسته است. اطراف او دو امدادگر در حال دادن نوشيدنی به او هستند و زخمهای ناشی از طنابی به روی مچ هايش را مداوا می کنند. او نماينده را در حالی که به در ماشينش نزديک می شود می بيند، کشيش از جا بلند شده و به سوی او می رود.

کشيش: شما برنده شديد! شما حکم مرگ آنها را امضا کرديد. جلاد واقعی آنها شما هستيد!

نماينده: پدر من، من به شما اجازه قضاوت درباره من را نمی دهم، من احترام زيادی به احساس مسئوليت شما در اين مورد می گزارم و کاری که برای آنها انجام داديد، شما وظيفه خود را انجام داديد، من هم همينطور. من هم مسئول انجام دادن وظيفه ام بودم. گمان نکنيد که من بد آنها را می خواهم! اما اين در اختيارات من نمی گنجد.

در آن پايين، او از کشيش دور می شود و به سوی ماشين ديگری می رود، جايی که پليسی به او بلندگويی می دهد.

او به سوی کارگاه و به پای جرثقيل نزديک می شود.

نماينده (با استفاده از بلندگو): ما بيش از اين صبر نخواهيم کرد. شما هرگز با آويزان شدن و ماندن روی جرثقيل به خواسته خود دست نخواهيد يافت. به شما پيشنهاد می کنم که هر چه زودتر پايين بياييد تا ما بتوانيم وضيعت شما را بررسی کنيم.

 

12. آغاز شب- جرثقيل

شايان و همايون ايستاده و به سوی زمين نگاه می کنند.

شايان (نگران و مضطرب): دروغ ميگه !

همايون: نه، شايد هم راست ميگه، شايان... فکر کنم بهتر بريم پايين، بيشتر از اين اينجا موندن فايده ای نداره !

شايان به همايون نگاه می کند.

شايان: من پايين نمیام!

همايون: پس ميخوای چيکار کنی ؟ نميخوای که بپری پايين ؟

در خيابان چراخهای گردان ماشينهای پليس ديده می شوند که درحال چرخيدن هستند. دو مرد زمان طولانی بدون هيچ گفتگويی بسر می برند.

شايان: نگاه کن ! (در حال اشاره به منظره روبرويش) آيا فرقی بين اينجا و اونجا (ايران) می بينی ؟ مرزی که آدما ساختن، می بينی ؟ من که فقط منظره می بينم !

همايون به گوش می دهد. صدای گام ها، روی آهن از پايين جرثقيل به گوش می رسد.

همايون: بفرما، دارن ميان بالا !

او به سمت پايين نگاه می کند و پليس ها را که در حال بالا آمدن هستند، می بيند. همايون نفس عميقی می کشد. او نگاهی به شايان می اندازد. شايان به سوی انتهای جرثقيل می رود، به سمت پايين نگاه می کند، فضای خالی، زير پاهايش. پشت سر، همايون بدون واکنشی به او نگاه می کند.

تنها صدای زوزه باد به گوش می رسد... در ادامه صدای باد تبديل به نت های موسيقی يک ساز ايرانی می شود و موسيقی پايانی، آغاز می شود.

 

 

 

 

 

 

                                                          بازچاپ مطالب نشریه چراغ تنها با ذکر ماخذ آزاد است                                                                                                                            بازگشت به چراغ 37